مهره ی سوخته
صورت سرنوشتم کبود است سیلیت ای خدا درد دارد
هق هقم در سکوت شب سرد یخ زده بی صدا درد دارد
شکل یک مسئله، گنگ و مبهم راه حلی برایم نمانده
می شوم در خودم جمع و تفریق هر کدامش جدا درد دارد
لکه ی ننگی ام روی دنیا در کویری که باران ندارد
شهر بی دین پر شورش من رنگ و بویی از ایمان ندارد
باورم مانده در زیر خورشید تشنه است و هلاک سرابی
هی محک میزنم قصه ها را در زمینی که انسان ندارد
پرشده خلسه های خیالم از تمنای یک مرگ سمی
جنگ من با جهانی مسلح لشکری از تبار مغول هاست
عربده می کشد واژه هایم این رجزها همان بغض تلخ است
من درآغوش احساس زخمی قصه ام مثل یک خواب و رویاست
کوچه ها رو به بن بست دنیا پرزدن هم خیالات واهی است
آسمان در طلسم غروبی جرم او از سر بی گناهی است
بوی چرگین اجساد لاشی حل شد درخیابان وحشت
می روم کجترین مقصدش را ازمیان هزاران دوراهی
برسر لحظه ای شهوتی پست نطفه ای شکل انسان گرفته
تا دریده شود بعد زایش دست گرگان پشت کمینگاه
مهره ی سوخته بودی از اول در ترورها تو هستی سر لیست
چاله ها را گذر کرده ای و فکر ناجی نشستی ته چاه
گم شده دختری در وجودم با نقابی شبیه خود من
لابلای نفس های خسته زمزمه می کند حسرتش را
باکره مانده است آرزویش پشت دیوار مشتی تعصب
می نشیند به تفسیر آن ها درخودش می کُشد غیرتش را